💥این دختر یه فاجعهست😏
بفرمایید پارت جدید آوردم👇
P: 4
وقتی رسیدم خونه یه سره رو تخت خوابیدم.
وقتی بیدار شدم دیدم آدرین پخش زمین شده!
سریع از جام بلند شدم و تکونش دادم:
(شروع مکالمه)
مرینت: آدرین! آدرین! چت شده تو؟؟
آدرین: تو... آه سرم!
مرینت: من چی؟؟ چه بلایی سرت اومده؟؟
آدرین: (آروم بلند میشه و با لکنت میگه) اومدم لباس عروس رو بزارم تو اتاق که یه لحظه سرم گیج رفت و دیگه هیچی نفمیدم...
مرینت: تا حالا اینطوری شده بودی؟؟
آدرین: نه...
مرینت: راستش رو بگو
آدرین: باور کن اولین باره
مرینت: خب! پاشو بریم دکتر
آدرین: لازم نیست
مرینت: لازمه پاشو
آدرین: خودم میرم
مرینت: واقعاً فک کردی بهت اعتماد میکنم؟؟
آدرین: اوف باشه
(پایان مکالمه)
و راه افتادیم سمت بیمارستان.
واسه آدرین نوبت گرفتیم ولی نزاشتن من برم تو...
☆از زبون تام☆
از اونجایی که گابریلی در کار نیست و همه چی به نام داماد آینده ام هست...
بعد از مرگ داماد همه چیز به من و دخترم میرسه
پس باید هرچه سریعتر از شر این آدرین خلاص بشم...
☆از زبون آدرین☆
با زور مرینت رفتیم بیمارستان! نزاشتن همراه بیا تو اتاق. بلاخره برای ۲ دقیقه هم که شده از غرغرهاش خلاص شدم.
میدونم بزرگش کرده. به احتمال صددرصد دکتر هم میخواد بگه زیادی خودم رو خسته کردم! آخه چی میتونه باشه؟؟
تو اتاق نشسته بودم که آقای دکتر همراه با جواب آزمایشم اومد تو اتاق:
(شروع مکالمه)
آدرین: آقای دکتر میدونم این اواخر زیادی خودم رو خسته کردم و تغذیه ام هم مناسب نبود بخاطر همین آهن و ویتامین بدنم کم شده ولی پیگیری میکنم حالا خداحافظ
خواستم پاشم که گفت:
دکتر: لطفاً بشینین
آدرین: گفتم که چشم
دکتر: موضوع استراحت و تغدیه نیست. خیلی بدتره
اینو که گفت ترس کل وجودم رو گرفت. یعنی چی؟؟
نکنه قراره بزودی بمیرم؟؟ نشستم رو صندلی
آدرین: بب... بفرمایید
دکتر: متاسفانه تو سر شما یه توده درحال رشده...
نزاشتم حرفش تموم بشه و گفتم:
آدرین: چی؟؟؟؟ منظورتون چیه؟؟ یعنی الان...
دکتر: خوشبختانه خیلی دیر نیست! اگه بخواید میتونید درمان بشید
وای من گفتم دوست دارم بمیرم ولی نه انقد زود
البته که دیر نیست چون من هر ۶ ماه یه بار کلی آزمایش میدم تا از سلامتیم مطمئن بشم. ۳ ماه پیش هم دادم خبری نبود!
آدرین: هرکاری لازم باشه انجام میدم
و شیوه کار رو توضیح داد و تصمیم گرفتیم تا درمان رو از پس فردا شروع کنیم. اونم قول داد به شخصه به مرینت بگه بخاطر خستگی و تغذیه نامناسب اینطوری شدم
☆از زبون مرینت☆
وقتی از اتاق اومدن بیرون آدرین مشکوک میزد. شایدم من خیلی حساس شدم واقعاً نمیدم
رفتم از دکتر پرسیدم گفت بخاطر استراحت و تغذیه نامناسبش بوده. البته اینم هست که از وقتی پدرومادرش رو دفن کرد دیگه عین روح شد و هیچی نمیخورد.
خیلی بهش گیر ندادم و سوار ماشین شدیم تا منو برسونه.
☆از زبون آدرین☆
تو ماشین بودیم که تاقت میاوردم و بحث رو باز کردم:
(شروع مکالمه)
آدرین: دیدی هیچی نبود فاجعه آبی؟!
مرینت: چی گفتی؟! فاجعه آبی؟!
اوپس اومدم درست کنم زدم بدتر کردم
قبل از تومور این منو میکشه!
آدرین: آره خب فاجعه آبی. از حالا به بعد لقبت همینه
مرینت: چقدر پررویی!
نیشخندی زدم و گفتم:
آدرین: لطف داری عزیزم
(پایان مکالمه)
بعد مرینت رو رسوندم خونش و بعد رفتم کت شلوار رو گرفتم و رفتم شرکت...
♡روز عروسی♡
☆از زبون مرینت☆
امروز...
روز عروسیمه! هیچ وقت فکر نمیکردم اینجوری پیش بره...
هیچ وقت فکر نمیکردم اینجوری ازدواج کنم...
آره خب از کل کل کردن با آدرین خوشم میاد ولی این ماجرای زندگی منه. در ضمن میدونم بابام راحت نمیشینه سر جاش و یه خطایی از دستش در میره!
رفتم آرایشگاه و بعد از ۴ ساعت و نیم کارم تموم شد.
اومدم بیرون که آدرین هم رسید و در ماشین رو باز و نشستم توش. انصافاً خوشتیپ شده بود...
☆از زبون آدرین☆
بلاخره امروز هم رسید! روز ازدواجم!
باورم نمیشه که اینجوری داره پیش میره.
از وقتی از وجود تومور تو سرم باخبر شدم آروم و قرار ندارم...
بعد از رفتن به آرایشگاه و آماده شدن راه افتادم سمت آرایشگاه مرینت. خیلی زیبا شده بود...
در ماشین رو براش باز کردم و راه افتادیم...
☆از زبون راوی☆
وقتی به محل برگزاری عروسی رسیدن اونجا پر از خبرنگار بود!
مرین و آدرین هر دو رفتن سر میز نشستن و عاقد شروع کرد:
(شروع مکالمه)
عاقد: همه میدونیم که امروز برای رسوندن این دو عاشق به هم اینجا هستیم!
شما آقای آدرین آگرست آیا مرینت وارجین رو در همه شرایط خوشی و ناخوشی، بیماری و سلامتی، فقر و ثروت به همسری خود قبول میکنید؟؟
آدرین: بله
عاقد: شما خانم مرینت وارجین آیا آدرین آگرست رو در همه شرایط خوشی و ناخوشی، بیماری و سلامتی، فقر و ثروت به همسری خود قبول میکنید؟؟
مرینت: (نفس عمیقی میکشه) بله
عاقد: پس با اختیاراتی که به من داده شده شما رو زن و شوهر اعلام میکنم.
مرینت و آدرین درحال امضا کردن برگه ها بودن که:
مرینت: (زیر لب) بلاخره تموم شد
آدرین: (با صدای آروم) ادامه داره
مرینت: (با صدای آروم) دیگه قراره چی بشه؟؟
(تو همین گفت و گوی آروم بودن که عاقد گفت:)
عاقد: حالا میتونید همو ببوسین!
(بچه ها اینجا مرینت و آدرین آروم صحبت صحبت میکنن)
مرینت: چییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آدرین: گفتم ادامه داره
مرینت: من اصلاً به این قسمت فکر نکرده بودم!
آدرین: ولی من فکر کردم!
مرینت: الان میخوای چه غلطی کنی؟؟
آدرین: بهم اعتماد کن...
و بعد آدرین پیشونی مرینت رو بوسید و کل سالن دست زدن
خبر نگارها هم یه سره داشتن عکس میگرفتن
(دوباره آروم حرف میزنن)
مرینت: نقشهت این بود؟؟
آدرین: نمیخواستم فرصت اولین بوسهمون رو از دست بدیم!
مرینت: چی داری میگی احمق؟؟
آدرین: بیخیال یه چیزی گفتم حالا...
(پایان مکالمه)
(شب تو اتاق آدرین و مرینت)
☆از زبون آدرین☆
عجب شبی بود...
خداروشکر کسی بهمون شک نکرد و به خیر گذشت!
تو افکارم بودم که مرینت اومد تو اتاق
(شروع مکالمه)
مرینت: تو هنوز نخوابیدی؟!
آدرین: تا جایی که میبینم تنها نیستم!
مرینت: چرا رو تخت خوابیدی؟؟
انتظار نداری که با تو رو یه تخت بخوابم نه؟؟
آدرین: منم کشته مُرده نیستم! فقط خیلی خستم.
حوصله ندارم با تو بحث کنم
مرینت: همین الان برو و رو کاناپه بخواب!
آدرین: چرا اونوقت؟؟
مرینت: واقعاً انتظار داری من برم رو کاناپه بخوابم؟؟
آدرین: بیخیال من که با تو کاری ندارم!
فقط میخوام بخوابم. پس انقدر بیخودی گیر نده!
مرینت: نرو رو اعصابم پاشو برو
آدرین: اگه بخوای بینمون بالش میزاریم ولی انقدر گیر نده
مرینت: باشه فوقش شب یه پارچ آب رو سرت خالی میشه
آدرین: اگه تو خواب یه قطره آب به من بخوره ببین چیکار میکنم
مرینت: ببینم چیکار میتونی بکنی هان؟؟
آدرین: میفهمی. البته اگه جرات داشته باشی!
و روم رو اونور کردم و خواستم بخوابم که مرینت پارچ آبی که بغل تخت بود رو برمیداره و کل آب رو میریزه رو سرم
چشمام رو بسته بودم که با شتاب کلی آب رو سرم ریخته شد.
اونم آب یخ! از عصبانیت دندونامو به هم فشار میدادم.
تاقت نیاوردم و با سرعت از رو تخت بلند شدم و دستم رو روی گلوی مرینت گذاشتم و چسبوندمش به دیوار
مرینت: چیکار داری میکنی وحشی؟!
آدرین: منودیوونه کردی دختر! آخه مگه من چیکارت کردم؟؟
نفس عمیقی کشیدم و دستم و برداشتم و برگشتم که گفت:
مرینت: حالا ببین دیگه چه بلاهایی سرت میارم!
دوباره داره میره رو اعصابم! چرخیدم سمتش و دستام رو روی دیوار گذاشتم و مرینت رو بین دو دستم گیر انداختم و:
آدرین: (داد میزنه) انقدر رو مخ نباش
مرینت: باشم چی میشه؟؟ چیکار میکنی؟؟
دستام رو برداشتم. خیلی داشتم حرص میخوردم در حدی که بخاطر اینکه دستم رو خیلی محکم مشت کرده بودم و فشار میدادم شروع کرد به خون ریزی! خواستم چیزی بهش بگم که که سرم بدجور درد گرفت و همه جا برام تار شد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
آدرین: امشب رو روی کاناپه میخوابم فقط امشب!
مرینت: بهتره عادت کنی
(پایان مکالمه)
از اتاق رفتم بیرون و مستقیم رفتم سمت پنجره تو راه رو
هوا خیلی خنک بود. پلگ اومد بیرون و گفت:
(شروع مکالمه)
پلگ: پسر چرا انقد حرص میخوری؟؟
آدرین: نمیبینی چیکار میکنه؟؟
پلگ: اون اینکار رو میکنه که تو حرص بخوری ولی تو نباید بزاری به هدفش برسه! یادت باشه وقتی اون میخواد تو رو عذاب بده به جای اینکه اون رو به خواستش برسونی همون کار رو باهاش انجام بده
آدرین: چجوری؟؟
پلگ: دست بزار رو نقطه ضعفش!
وقتی چیزی میگه که ازش حرص بخوری بجای عصبانیت تو هم چیزی بهش بگو که اونم آتیش بگیره
همیشه با یه تیر دو نشون رو بزن!
آدرین: باشه سعی خودم رو میکنم
پلگ: حالا برو بخواب که فردا باید بری شرکت
آدرین: باشه
(پایان مکالمه)
و رفتم دستم رو با باند بستم و بعد رفتم تو اتاق و رو کاناپه خوابیدم.
روز بعد...
☆از زبون مرینت☆
صبح که پاشدم آدرین تو اتاق نبود!
لباسام رو پوشیدم و رفتم پایین. دیدم داره با مامانم حرف میزنه
(شروع مکالمه)
سابین: مرینت رو بیدار نکردی؟؟
آدرین: لازم نیست خودش بلده بیدار بشه!
سابین: چییزی شده؟؟ دیشب هم انگار دعواتون شده بود...
آدرین: نه موردی نیست. فقط گفتم یکم بخوابه بهتره
مرینت: سلام به همه
سابین: سلام دخترم
آدرین: س...سلام
(آدرین تو ذهنش: طبق معمول زیبا اما مغرور)
مرینت: میشه تنها حرف بزنیم؟؟
اون و مامان هم به خودشون اشاره کردن و من هم به آدرین اشاره کردم و رفتیم تو حیاط
مرینت: دیدی بلاخره کم میاری؟؟
آدرین: مشکلت چیه؟؟
مرینت: هیچی! فقط دلم میخواد حرصت بدم
بازوم رو محکم گرفت و فشار داد و گفت:
آدرین: دیگه داری شورش رو در میاری
مرینت: دستم رو ول کن
آدرین: ول نکنم چی میشه؟؟ دلم میخواد اذیتت کنم
مرینت: (داد میزنه) گفتم دستم رو ول کن
آدرین: فکر میکنی اگه داد و بیداد کنی برنده ای؟؟
به هرحال پیروز این بازی منم!
مرینت: اینکه بهت گفتم بیای دلیل دیگه ای هم داره
آدرین: خب میشه بگی اون چیه؟؟
مرینت: باید بریم یه خونه دیگه
آدرین: نظر منم همینه. چون اگه اینجا بمونیم مجبورم هر شب رو کاناپه بخوابم.
مرینت: شاید اونجا هم رو کاناپه خوابیدی!
آدرین: نوچ. اگه اینجوری شد میتونم بزارم برم و دیگه کسی کاری به کارم نداره
مرینت: قبل از اون شاید به علّت خفگی مُردی هان؟؟
آدرین: هر جور راحتی! بهرحال بهتر از با تو بودنه!
از این حرفش خیلی اعصابم خورد شد که ادامه داد:
آدرین: راستش رو بخوای مرگ از پیش تو موندن بهتره
نخواستم کم بیارم و گفتم:
مرینت: خب پس بمیر! عرضه همینم نداری
آدرین: باشه عشقم! مخ تو رو که زدم چشم!
رسماً منو آتیش زدم خاکستر شدم
یدفعه گوشیش زنگ خورد
آدرین: باباته!
مرینت: با تو چیکار داره؟؟
آدرین: من چه بدونم
(مکالمه تام و آدرین)
تام: سلام داماد!
آدرین: سلام عمو تام...
تام: وقتت آزاده؟؟
آدرین: آممم آره خب...
تام: عالیه! آدرس میفرستم نیم ساعت دیگه اونجا باش
آدرین: ب... (تا اومد بگه باشه تام قطع کرد)
مرینت: چی شده؟؟
آدرین: بابات باهام کار داره. نیم ساعته دیگه باید مکان مشخص شده باشم.
خدای من این اصلاً طبیعی نیست. بابام هیچوقت اینقدر یهویی زنگ نمیزد حداقل دلیلش رو میگفت. نکنه میخواد کاری کنه؟؟
مرینت: (زیر لب) آه بابا اینبار چه دسته گلی به آب میدی؟؟
آدرین: منظورت چیه؟؟
مرینت: بیخیال تو برو تا دیر نشده
آدرین: باشه خداحافظ
داشت میرفت که نتونسم خودم رو نگه دارم
مرینت: (با فریاد) آدرین!
آدرین: (بر میگرده) چی شده؟؟
مرینت: خواهش میکنم مراقب خودت باش
☆از زبون آدرین☆
اینو که گفت قند تو دلم آب شد
آدرین: چی شد یدفعه برات مهم شدم؟!
مرینت: الان وقتش نیست فقط مراقب باش
نمیدونم چرا ترس وجودم رو فرا گرفت
آدرین: چیزی رو داری از من مخفی میکنی؟؟
مرینت: معلومه که نه
آدرین: ولی وقتی گفتم بابات با من کار داره مشکوک رفتار کردی! هنوزم همینطور!
مرینت: بیخیال ززیادی حساس شدی
آدرین: باشه! اگه تو اینجوری میگی حتماً که درسته. خداحافظ
مرینت: خداحافظ
(پایان مکالمه)
وقتی رسیدم به مکان یه خرابه بود! آخه چرا اینجا؟؟
نکنه واقعاً...
نه بابا! بیخیال! زیادی خیال بافی میکنم.
رفتم سمت عمو تام.
(شروع مکالمه)
آدرین: سلام
تام: سلام داماد!
آدرین: چی شده؟؟ چرا اینجاییم؟؟
تام: بخاطر این!
و بعد اسلحه اش رو در آورد و سمتم گرفت!
آدرین: ی...یه لحظه! اااینجا چخبره؟؟
تام: میفهمی
و صدای شلیک همه جا پخش شد...
صدای جیغی از اون ور شنیدم!
شلیک دوم و سوم...
تعادلم رو از دست دادم و افتادم زمین.
یکی اومد سمتم و صدام میزد...
...................................................................
آنچه خواهید خواند...
مرینت: تو یه آدم خیلی کثیفی ازت متنفرم...
***********************************************
آدرین: دختر زیادی داری به خودت فشار میاری!
مرینت: هنوزم نمیتونم بفهمم! چطور نتونستم از دست این آدم فرار کنم و خودم رو نجات بدم! اون روانیه...
***********************************************
¤پایان¤