تصویر هدر بخش پست‌ها

یه جای خوب✨

جایی پر از رمان، جوک، داستان، انگیزشی، درخواستی و هرچیزی که فکرش رو بکنی🤩

💥این دختر یه فاجعه‌ست😏

💥این دختر یه فاجعه‌ست😏

| 𝑺𝑨𝑴𝑨

بدو بیا که پارت آوردم👇
P: 7

☆از زبون مرینت☆

وقتی رسیدم دیدم جلوی در کلی پلیس هست.
(شروع مکالمه)
مرینت: ببخشید میشه بگید چی شده؟؟
اول فکر کردم کارای بابام رو شده که یه پلیس اومد جلوم و:
پلیس: خانم وارجین...
مرینت: چی شده؟؟ برای دستیگیری اومدین؟!
پلیس: دستگیری؟! دستگیری کی؟؟
مرینت: بیخیال اینا لطفاً بگید قضیه چیه...
پلیس: اینو بخونید خودتون میفهمید
و یه برگه بهم داد که توش نوشته بود:
" وارجین انتقام اینکه نزاشتی عشق واقعی رو تجربه کنم رو ازت گرفتم! تاوان این طلاق رو بدجور پس میدی!
کاش قبل از اینکه منو از دست بابات نجات میدادی با پدر و مادرت خداحافظی میکردی... "
اشکام قطره قطره روی کاغذ میریخت.
چرا؟؟ تقصیر اونا چی بود؟؟ چرا سر خودم خالی نکرد؟؟
تعادلم رو از دست دادم و محکم پرت شدم رو زمین(بصورت نشسته افتاد)
زانوهام رو جمع کردم و دستام رو روی سرم گذاشتم حتی نفس هم نمیتونم بکشم.
پلیس: حالتون خوبه؟؟ خانم!
مرینت: (با گریه) چرا؟!
پلیس: به کسی شک دارین؟؟
نمیدونم حتی ازش شکایت هم بکنم یا نه!
ولی کسی که با پدر و مادرم اینکار رو کرده قطعاً با دوستام هم میکنه. اون دلش از سنگه
مرینت: نه... نه ندارم
پلیس: باشه به خودتون فشار نیارین...
(پایان مکالمه)
شب رفتم تو بالکن خونه و داد زدم:
مرینت: (داد میزنه) ازت متنفرم آدرین اگرست
رو زمین پرت شدم. تیکی اومد ییرون و گفت:
(شروع مکالمه)
تیکی: مرینت...
مرینت: (با گریه) تیکی خواهش میکنم دخالت نکن
تیکی: داری خودت رو نابود میکنی
مرینت: من خیلی وقته نابود شدم...
(پایان مکالمه)
۳ سال بعد...
☆از زبون مرینت☆
" تو این ۳ سال دردهای خیلی زیادی کشیدم خیلی زیاد.
ولی به مرور عادت کردم.
حتی به بدبختی هام...!
حال بدم رو فقط آلیا خوب میکرد.
ولی نمیدونم چرا هر موقع که نینو یا کلاو نوار رو میبینم یاد اون مرتیکه آدرین میوفتم.
پدرم به درک...
گناه مادرم چی بود؟؟
اون یه عقده ای خیلی بدبخته
اوایل نینو ازش (از آدرین) پیش من حرف میزد تا شاید مثلاً عادت کردم ولی وقتی دید حالم بدتر میشه بیخیال شد.
بچه که بودم فکر میکردم یعنی واقعی میشه؟؟...
ازدواج هایی که به اجبار انجام میشن آخرش با عشق تموم میشه؟؟
یا نفرت عشق میاره؟؟
ولی هیچ وقت واقعی نبودن...
اتفاقاً دقیقاً برعکس اینا تو این موارد هیچ عشقی رخ نمیده و فقط نفرت بیشتر میشه.
شرکت رو سر و سامون دادم. در آمد خودم و کارکنان خیلی زیاد بود. نینو صاحب شرکت آدرین شده و میونه‌ش با آلیا هم خیلی خوب شده. البته که خوب بودا ولی خیلی بهتر شده.
(تو اتاق کارش نشسته بود و این خاطرات رو تو دفتر خاطراتش مینوشت و آلیا در میزنه)
دفترچه خاطرات عزیزم فکر میکنم تا اینجا بس باشه."
دفترم رو بستم و گفتم:
(شروع مکالمه)
مرینت: بیا تو
آلیا: سلام!
مرینت: (لبخند میزنه) خوش اومدی آلیا
آلیا: خوش باشی عزیزم
مرینت: (بلند میشه) بیا بشین
آلیا: راحت باش دختر تو بشین منم میام
(و هردو نشستن)
مرینت: خیلی خوشحالم کردی که اومدی
آلیا: منم خیلی خوشحال شدم که دیدمت
مرینت: خب چه خبر؟؟
آلیا: اگه قبلاً بود میگفتم خبر خاصی نیست ولی الان خودم به شخصه اومدم اینجا تا یه خبر خیلی خوب بدم!
مرینت: وای آلیا خیلی به خبرای خوب نیاز دارم این روزا اصلاً حالم خوب نیست
آلیا: پس سریع میگم
مرینت: بگو ولی میدونم به نینو هم مربوطه
آلیا دقیقاً
مرینت: خب...؟؟
آلیا: داریم ازدواج میکنیم
مرینت: وای این خبره خیلی خوبیه.
انصافاً این خبر خیلی خوشحال شدم
بلند شدم و الیا رو بغل کردم و گفتم:
مرینت: بهتون خیلی تبریک میگم عزیزم
آلیا: مرسی مری
مرینت: چندبار گفتم اسمم رو کوتاه نکن آلی؟؟
آلیا: اوف باشه حالا
مرینت: یه لحظه...
آلیا: باز چی شده؟!
مرینت: اونم میاد؟؟
آلیا: کی؟؟ آدرین؟؟
مرینت: آره همون کثافت
آلیا: خب از اونجایی که بهترین دوست نینو هست فکر میکنم بیاد دیگه.
مرینت: اوفففففففف
آلیا: مرینت باز شروع نکن تو بخاطر من میای نه اون
مرینت: تحمل دیدن اون روی نحضش رو ندارم آلیا
آلیا: اگه نیای فکر میکنه ازش ترسیدی
مرینت: من؟! از اون؟! دیوونه شدی؟!
آلیا: من نه ولی تو آره
مرینت: اوف باشه میام فقط سرم رو نخور
آلیا: خوبه
مرینت: بگم قهوه بیارن؟؟
آلیا: آره اگه زحمتی نیست
مرینت: پیش اون زحمتی که تا چند ثانیه پیش دادی این که چیزی نیست آلیا
آلیا: باز شروع نکن
مرینت: (تلفن رو برمیداره) زویی! لطفاً دوتا قهوه تلخ همراه با ماکارون بیار بالا. ممنونم
(پایان مکالمه)
آخ دیگه نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت. خورد تو ذوقم.
☆از زبون آلیا☆
وقتی خبر عروسی رو دادم خیلی خوشحال شد ولی خب خودش قبل از گفتن من فهمید که آدرین قراره بیاد.
هرچند خب هنوز از نینو خبری نشده معلوم نیست آدرین قبول کنه یا نه.
ولی نمیدونم چرا احساس میکنم که مرینت از نیومدنش نه خوشحال میشه و نه ناراحت.
تو افکارم بودم که گوشیم زنگ خورد! نینو بود...
(شروع مکالمه)
آلیا: سلام نینو
نینو: سلام عزیزم چخبر؟؟
آلیا: خبرا دست توعه نینو خان!
نینو: چه خبری؟؟
آلیا: آدرین دیگه
نینو: پرسیدن نداره که!
آلیا: اوف نینو تو هم دونه دونه توضیح میدی
نینو: آلیا معلومه که میاد ناسلامتی عروسی بهترین دوستشه ها!
آلیا: چقدم که دوستش خود پسنده!
نینو: چون میدونه زنش از این ویژگی خوشش میاد
آلیا: آره خب...
نینو: همین؟!
آلیا: اوف نینو کلی کار دارم خداحافظ
نینو: خداحافظ...
(پایان مکالمه)
شب در خونه آلیا...
☆از زبون مرینت☆
تو پذیرایی نشسته بودم و فیلم نگاه میکردم که آلیا اومد کانال رو عوض کرد و زد یه فیلم عاشقانه.
از اون روز (روز طلاق) دیگه حالم از فیلم های عاشقانه به هم میخورد. اونا هم هی داشتن چرت و پرت میگفتن مثلاً:
دختره: اگه بری خودم رو میکشم
پسره: به من ربطی نداره
دختره: باشه هرجور راحتی
پسره: غلط کردم
آخه برنامه کودک انقدر چرت نیست این چه کوفتیه!
داد زدم:
(شروع مکالمه)
مرینت: (داد میزنه) آلیا!
آلیا: بله چی شده؟!
مرینت: زهر مار و کوفت و درد و مرض شده!
آلیا: دختر عین آدم بگو دردت چیه
مرینت: مرض داری میزنی فیلم رمانتیک بعد پا میشی میری؟!
آلیا: همه که مثل شما سنگدل نیستن که فیلم ترسناک ببینن
مرینت: چه ربطی داره؟؟
آلیا: تو قبلاً اینجوری نبودی ولی...
نزاشتم حرفش تموم بشه و گفتم:
مرینت: آلیا این بحث رو تموم کن. من خوب میدونم قصد تو چیه پس انقدر الکی تلاش نکن
آلیا: خب بحث چیه؟؟ بگو منم بدونم!
مرینت: ممنونم که اعصابم رو داغون کردی آلیا واقعاً مرسی!
آلیا: خواهش میکنم قابلت رو نداره
مرینت: دیگه حتی با تو بودن هم منو یاد اون گاو میندازه
آلیا: مرینت تو هنوزم نمیتونی اونو فراموش کنی
مرینت: حق با توعه! اره من نمیتونم اون رو فراموش کنم!
چون اون خودخواه زندگی منو نابود کرد
آلیا: ببین...
دوباره پریدم وسط حرفش و گفتم:
مرینت: (داد میزنه) نمیخوام دست از سرم بردار
و کتم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
آلیا: مرینت وایستا این چه وضعیه؟!
مرینت: (با گریه) فقط تنهام بزار!
(پایان مکالمه)
سوار ماشین که میشدم دیدم راه نمیره و دلیلش هم این بود که پنچره! بارون خیلی شدید میبارید.
اوف به لطف آگرست خان بزرگ از بارون هم بدم میاد.
با پای پیاده تا جایی رفتم تا بلکه تاکسی پیدا شد ولی نه...
آخر سر یه ماشین اومد سمتم و نگه داشت.
(شروع مکالمه)
مرینت: تاکسی؟؟
راننده: سوار شو
خیلی مشکوک میزد
مرینت: چرا؟؟
اسلحه اش رو سمتم گرفت:
راننده: قانع شدی؟؟
تا اومدم چیزی بگم از پشت محکم یکی زد تو سر اون مرده!
مرینت: هی! داری چیکار میکنی؟!
اون فرد: فرار کن!
صداش خیلی برام آشنا بود! یه سوییشرت مشکی رنگ تنش بود.
مرینت: اگه بمیره چی؟؟
اون فرد: نگران اون نباش فقط فرار کن
مرینت: چرا باید بهت اعتماد کنم؟؟ اگه همدست اون باشی چی؟؟ اگه همش یه بازی باشه چی؟؟
اون فرد: اگه همدست اون بودم چرا باید تو رو نجات میدادم؟؟
مرینت: واضح نیست؟؟ که گولم بزنی!
اون فرد: اگه واقعاً اینجوری که میگی بود چه نیازی به من بود خودش حلش میکرد دیگه
مرینت: امیدوارم پشیمون نشم
اون فرد: فقط برو
(پایان مکالمه)
و بعدش با سرعت فرار کردم و...
روز عروسی آلیا و نینو...
☆از زبون مرینت☆
تو آرایشگاه بودیم. آلیا لحظه شماری میکرد. بایدم خوشحال باشه بلاخره به عشقش میرسه. خیلی براش خوشحال بودم.
من زودتر رفتم تالار تا وقتی نینو اومد دنبال آلیا تنها باشن.
تو تالار اولین کاری که کردم لباسم رو عوض کردم.
یه لباس خوشگل قرمز بود که خب یکم هم باز بود.

به دی جی گفتم که آهنگ بزاره تا مهمونا حوصله‌شون سر نره.
(توجه کنید مرینت هم شاهده و هم مهمون VIP)
کل کارا ریخته رو سر منه بدبخت.
همه مشغول رقص بودن که به یکی برخورد کردم.
باورم نمیشه اون لوکا بود!
(شروع مکالمه)
لوکا: ببخشید... ببینم من شما رو میشناسم؟؟
مرینت: واقعاً که لوکا هم دانشگاهیت رو نشناختی؟!
لوکا: مرینت این واقعاً تویی؟!
مرینت: نه پس! آره دیگه پسر
لوکا: خیلی خوشحالم که دوباره دیدمت
مرینت: میخوای با هم برقصیم؟؟
لوکا: آره چرا که نه
و شروع کردیم به رقصیدن. وقتی آهنگ تموم شد لوکا گفت که میخواد بره سرویس بهداشتی. رفتم جلوی در منتظرش موندم ولی...
.....................................................................
آنچه خواهید خواند...
آدرین: بفرما بشین
مرینت: دهن منو باز نکن و فقط خفه شو...
***********************************************
مرینت: آلیا! آلیا! (داد میزنه) نینو عجله کن...
***********************************************
¤پایان¤