تصویر هدر بخش پست‌ها

یه جای خوب✨

جایی پر از رمان، جوک، داستان، انگیزشی، درخواستی و هرچیزی که فکرش رو بکنی🤩

💥این دختر یه فاجعه‌ست😏

💥این دختر یه فاجعه‌ست😏

| 𝑺𝑨𝑴𝑨

بشتابید ادامه مطلب👇

(پارت ۱)

? :P

سلام😍 من نویسنده جدید هستم✌ اومدم با اولین رمانم و امیدوارم خوشتون بیاد❤ اومدم شرایط پارت گذاری رو بگم:
۱_ من تو هفته ۱ یا حداکثر ۲ پارت میدم.
۲_ اگه حمایت زیاد باشه طولانی میدم.
۳_ ما اینجا آنچه خواهید خواند داریم که قسمتی از پارت بعد رو نشون میده. در ادامه خودتون میفهمید.
.....................................................................
حالا اسم شخصیت ها:
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
مرینت وارجین ---> ۱۹ ساله
نام پدر و مادر: تام و سابین
بهترین دوست: آلیا و...  (در ادامه مشخص میشه)
شغل: صاحب بزرگترین شرکت مد تو پاریس
صاحب معجزه گر: کفشدوزک
نام قهرمانی: شیدی باگ(دقیقاً مثل تو میراکلس موازی ولی قهرمان نه شرور)
.....................................................................
آدرین اگرست ---> ۲۱ ساله
نام پدر مادر: گابریل و امیلی
بهترین دوست: نینو
شغل: صاحب یکی از بزرگترین شرکت های خرید و فروش خونه، اوتومبیل و...   تو دنیا
صاحب معجزه گر: گربه
نام قهرمانی: کلاو نوار(دقیقاً مثل تو میراکلس موازی ولی قهرمان نه شرور)
.....................................................................
۱_ ارباب شرارت اینجا گابریل نیست و هویت ویراگو(اسم ارباب شرارت اینجا) بعداً مشخص میشه.
۲_ تام (بابای مرینت) اینجا رئیس یه باند مافیای بزرگه.
۳_ امیلی بیماره و مسبب این هم بعداً میفهمین.
۴_ وقتی مدل مو میزارم شما رنگ موی اصلی رو در نظر بگیرید.
۵_ گابریل اینجا هم مثل میراکلس واقعی زن ذلیل و اسلکه پس بهتره بگم عادت کنید.
۶_ هر پارت "آنچه خواهید خواند" داریم که مثل همون آنچه خواهید دید داخل فیلمهای خودمونه و هیجان رمان رو زیاد میکنه از نظرم. به مرور عادت میکنید.
.....................................................................
P: 1
☆از زبون راوی☆
آدرین و مرینت تو دوتا خانواده خیلی پولدار بزرگ شدن و وقتی بالغ شدن شرکت ها براشون به ارث رسید.
بعداً مادر آدرین مریض شد و گابریل هرکاری میتونست کرد تا نجاتش بده.
یه روز گابریل راجع به امیلی به تام میگه.
تام هم برای گول زدن گابریل و بالا کشیدن اموالش بهش میگه:
(شروع مکالمه)
تام: دارویی رو میشناسم که هرجایی پیدا نمیشه و با دادن مبلغ خیلی زیادی میتونم اون رو بخرم. امیلی صددرصد خوب میشه.
گابریل: هرکاری لازمه انجام میدم ولی من همه اموالم رو به نام آدرین زدم.
تام:‌ من میتونم به جای تو اون دارو رو بخرم ولی...
گابریل: ولی چی؟؟
تام: آدرین با مرینت ازدواج میکنه
گابریل: اما...
تام: اگه راضی نیستی عیب نداره...
گابریل نذاشت حرف تام تموم بشه و گفت:
گابریل: قبوله. من و ادرین بخاطر امیلی هرکاری میکنیم
تام: عالیه! اون دارو فردا بدستت میرسه ولی این هفته باید آدرین و مرینت با هم ازدواج کنن.
گابریل: به این زودی؟؟...
تام: حتی شاید ۲ یا ۳ روزه تمومش کردیم
(پایان مکالمه)
یک روز بعد...
☆از زبون مرینت☆
دیروز بعد از شنیدن همچین خبری دیوونه شدم.
به چه حقی میخواد با کسی که حتی نمیشناسمش ازدواج کنم؟؟ تا به امروز هرکاری خواست کردم. گفت مسئولیت شرکت رو به عهده بگیر حرفی نزدم. نزاشت رشته ای که دوست داشتم رو ادامه بدم و اون به جای من انتخاب کرد.
حتی بار ها باهاش مخالفت کردم ولی اون زورگو، اوف...
دلم برای شریک بابام (گابریل) میسوخت که گیر بابام افتاده!
شب ساعت ۸ قراره اون پسره رو ببینم! فک کنم اسمش آدرین بود. من حتی درست نمیدونم اسمش چیه! در واقع برای خواستگاری میان.
اوف ساعت ۷ و نیمه. باید برم آماده بشم. حالم از این زندگی به هم میخوره.
یه کت شلوار قرمز با نیم تنه مشکی و کفش پاشنه بلند مشکی انتخاب کردم و پوشیدم و آرایش ملایم کردم و بعدش موهام رو درست کردم.

۲ دقیقه مونده به ۸! دیگه کم‌کم باید پیداشون بشه.
(مرینت تو افکارش بود که زنگ در به صدا در اومد)
سابین: دخترم برو در باز کن
نمیدونم چرا ولی خیلی عصبی بودم و میترسیدم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
مرینت: باشه
و رفتم در رو باز کردم...
چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم!
یعنی اون واقعاً...
☆از زبون آدرین☆
از وقتی شنیدم روح و روان برام نمونده!
هیچ چیز تو اتاقم سالم نمونده. اگه بخاطر مادرم نبود یا از خونه فرار میکردم یا خودم رو خلاص میکردم...
آه من الان چیکار کنم؟؟     من هنوز نمیدونم این دخترکیه.
بابا این ماجرای زندگی ۲تا آدمه مگه شوخیه آخه؟؟
ساعت ۸ مجبورم برم خواستگاری دختره. هیچ وقت فکر نمیکردم اینجوری ازدواج کنم. رسماً من رو مثل یه کالا فروخت! حس میکنم با یه آشغال فرقی ندارم.
ساعت ۷:
رفتم و یه دست کت شلوار آبی رنگ برداشتم و زیرش پیرهن سفید پوشیدم. یدونه کراوات مشکی برداشتم و یکم موهام رو مرتب کردم و برای کفش هم یه جفت کفش قهوه ای رنگ پوشیدم و راه افتادیم تا شیرینی و اینا رو بخریم.

وقتی رسیدیم در زدم و منتظر موندم.
خیلی استرس داشتم و دلیلش رو خوب میدونم. تا چند دقیقه دیگه زندگیم نابود میشد کم چیزی نیست که!
تو افکارم بودم در باز شد و...
نمیتونستم باور کنم! اون واقعاً خودش بود؟؟
اما.... چطور ممکنه؟؟
انصافاً زیبا شده بود و معلوم بود اونم با دیدن من حالش بد شد.
دسته گل رو بهش دادم و وقتی داشت میگرفت بدجوری دستم رو فشار داد.
چقدر عقده ایه هست این دختر!
کارم ساخته‌ست! اگه با این تو یه خونه بمونم سرم از تنم جدا میشه!
نفس عمیقی کشیدم و سلام کردم.
به سختی بهم جواب داد و به داخل دعوتمون کرد...

.....................................................................
آنچه خواهید خواند...
مرینت: میشه درخواست کنم تو اتاقم شخصی صحبت کنیم؟؟
آدرین: چرا که نه...
**********************************************
مرینت: بهم دست نزن نفهم...
**********************************************
¤پایان¤