تصویر هدر بخش پست‌ها

یه جای خوب✨

جایی پر از رمان، جوک، داستان، انگیزشی، درخواستی و هرچیزی که فکرش رو بکنی🤩

💥این دختر یه فاجعه‌ست😏

💥این دختر یه فاجعه‌ست😏

| 𝑺𝑨𝑴𝑨

با شتاب بزن رو ادامه مطلب که پارت جدید اومده👇
P: 3

☆از زبون آدرین☆
دیشب خیلی خوش گذشت...
شاید اخلاق مرینت رو زود قضاوت کرده باشم
یه اسم جدید براش پیدا کردم:
از اونجایی که این دختره یه فاجعه بزرگه و رنگ چشمای زیباش هم آبیه...
ترکیبی زدم و بهش این لقب رو دادم:
"فاجعه آبی"
مطمئنم اگه بفهمه فاتحه‌م خونده‌ست.
ولی بهش خیلی میاد.
(چند روز بعد)
امروز حال مامانم خیلی بد بود.
با اینکه بابام بهش از اون دارو میداد ولی حال مامانم هی بدتر میشد. تو اتاقم بودم که صدای پدرم رو شنیدم. داد میزد که:
نه، اینکار رو نکن، منو تنها نزارو...
یه لحظه ترس کل وجودم رو فرا گرفت.
نکنه مادرم چیزیش شده؟؟  نکنه اتفاق بدی افتاده؟؟
سریع از پله ها پایین رفتم و با دیدن اون صحنه...
قلبم درد گرفت. باورم نمیشد. مادرم چشماش بسته بود.
بابام هم افتاده بود رو زمین و غرق خون بود.
خودکشی کرده بود. چطور ممکنه؟؟
چطور تونست اینکار رو بکنه؟؟
من حالا چه خاکی بریزم تو سرم؟؟
فوری به آمبولانس زنگ زدم ولی وقتی رسیدن گفتن دیگه امیدی نیست. قرار بود فردا کارای عروسی رو تموم کنیم ولی بخاطر تشییع جنازه عروسی افتاد هفته بعد.
اعصابم خیلی خورد بود. بعد مدّت ها تغییر شکل دادم و رفتم برج ایفل.
شروع کردم به جیغ و داد. یه دفعه یه کسی از پشت سر بغلم کرد. شیدی باگ بود...
شیدی باگ: چی شده؟؟ مشکلی پیش اومده؟؟
کلاو نوار: خونوادگیه. بیخیالش.
شیدی باگ: نه نمیشه. تو نیاز داری درد دل کنی
کلاو نوار: ...
☆از زبون مرینت☆
وقتی فهمیدم خاله امیلی فوت کرده خیلی ناراحت شدم.
آدرین بهم گفت که پدرش هم خود کشی کرده.
دلم براش میسوزه. آخه اون چه گناهی داره؟؟
واسه اینکه راحت تر به افکارم بپردازم تغییر شکل دادم و رفتم برج ایفل. ولی یکی حالش خیلی بدتر از من بود.کلاونوار!...
داشت داد و بیداد میکرد که از پشت بغلش کردم.
رو بهم کرد. سر صحبت رو باز کردم:
(شروع مکالمه)
شیدی باگ:چی شده؟؟ مشکلی پیش اومده؟؟
کلاو نوار: خونوادگیه. بیخیالش.
شیدی باگ: نه نمیشه. تو نیاز داری درد دل کنی
با بغض گفت:
کلاو نوار: من دیگه کسی رو ندارم که بهش تکیه کنم فقط بدبختی ها سراغم میان.
شیدی باگ: نگران نباش من همیشه پیشتم
کلاو نوار: میدونم ولی تو که همیشه نمیتونی پیشم باشی.
یعنی اگه بخوای هم نمیتونی.
زندگی خیلی بلاها قراره سرم بیاره.
از اون بدتر...   اتفاقای دیگه هم برام از اون طرف افتادن
نمیدونم چجوری ادامه بدم. یعنی دلیلی هم ندارم که ادامه بدم.
شیدی باگ: اولاً زندگی ادامه داره. هر کسی زاده شده برای اتفاقای بد. فکر میکنی زندگی من خیلی خوبه؟؟
من مجبورم با کسی که دوسش ندارم ازدواج کنم.
دوماً منم از دست روزگار بی زارم.
دلیل نمیشه که بگم دلیلی برای ادامه ندارم.
هرکسی یه دلیل داره. چه قانع کننده باشه چه نه.
بخاطر پاریس مجبوری ادامه بدی...  بخاطر من‌
(بعد هم رو بغل میکنن)
(پایان مکالمه)
(روز بعد)(ساعت ۱۰ صبح)
☆از زبون آدرین☆
روز خیلی بدی بود. حالم اصن خوب نیست.
تبدیل شدم به برج زهرمار. منی که همیشه لبخند رو لبام بود حتی اگه الکی باشه امروز حتی معنی خوب رو نمیدونستم.
مرگ مادرم به کنار...
اون چرا اینکار رو باهام کرد؟؟  یعنی هیچ ارزشی براش نداشتم؟؟  اولش من رو فروخت و الانم...
بخاطر مادرم من رو تو آتیش انداخت و خاکسترم کرد.
بگذریم...    بهتره سریع برم پیش مرینت تا لباس عروس براش بگیریم. اوف وقت پیدا کردن من جای حسای کار مجبورم ببام دنبال دوشیزه!
وقتی رسیدم فروشگاه لباس حالم از اسمش بهم خورد.
بابا آخه "فروشگاه مجردان" دیگه چه کوفتیه؟؟
یه جیز درست و حسابی میزاشتی خب. رفتم پیش مرینت.
داشت با یه مردی صحبت میکرد. مَرده هم وقتی منو دید مرینت رو کشید اونور و به من گفت:
(شروع مکالمه)
رئیس: بله بفرمایید
آدرین: با مرینت کار داشتم
رئیس: مری به تو چه؟؟
آدرین: من شوهرشم
رئیس: چی؟؟
(شروع مکالمه)
☆از زبون مرینت☆
داشتم با رئیس صحبت میکردم که سروکله آدرین پیداش شد و رئیس من رو هُل داد اونور و رفت سمتش.
وای خدایا منو بکش. فهمید که دیگه مجرد نیستم.
اخراج شدم رفت. رو بهم کرد و گفت:
رئیس: حقیقت داره؟؟
مرینت: میتونم توضیح بدم
رئیس: لازم نکرده. همین الان گمشو برو
آدرین: یه لحظه. این چه وضع حرف زدنه؟؟
رئیس: به تو ربطی نداره
آدرین: اتفاقاً بیشتر از همه به من مربوطه
مرینت: آدرین از اینجا برو
آدرین: نَرَم چی میشه؟؟
رئیس: چه بره چه نره مرینت تو اخراجی!
مرینت: اما...
آدرین نزاشت حرفم تموم بشه و گفت:
آدرین: هیچ حق نداره زن من رو اخراج کنه.
مرینت استعفاء بده!
مرینت: استعفاء میدم
رئیس: گمشو برو
آدرین: تو برو منم الان میام
مرینت: باشه
☆از زبون آدرین☆
مردک عجب کثافتیه! چقد بی ادبه!
نمیدونم چرا غیرتم رو مرینت گل کرده بود.
یقه رئیس رو گرفتم و گفتم:
آدرین: بگو غلط کردم
رئیس: چرا اونوقت؟؟
آدرین: حق نداری به اون دختر کمتر از گل بگی فهمیدی؟؟
گلوش رو فشار دادم.
رئیس: باشه
بعد فروشگاه رو ترک کردم ولی خبری از فاجعه آبی نبود!
دیدم با عصبانیت داره میره! حالا باید بیوفتم دنبال خانم نازش رو بکشم ای بابا. دنبالش راه افتادم و از بازوش گرفتم.
(شروع مکالمه)
مرینت: ها چیه؟؟ بخاطرت اخراج شدم هیچ الانم دست از سرم بر نمیداری؟؟ گورتو گم کن
آدرین: یه لحظه تو بزرگترین شرکت مد رو تو پاریس داری بعد تو این خرابه کار میکنی؟؟ واقعاً در شان تو هست؟؟
مرینت: من اوقات فراغتم رو اینجا میگذروندم
آدرین: اون رو که هزار و یک جای دیگه هم میشه گذروند
مثلاً الان که داریم میریم واست لباس عروس بخریم اوقات فراغتت رو پر می‌کنی.
در ضمن این چه مشکلی با من داشت؟؟
مرینت: به اسم فروشگاه توجه کردی؟؟
آدرین: آره
مرینت: خوب ببین اینجا فقط یه قانون داره و اونم اینه که همه کارمنداش باید مجرد باشن یا دوست پسر و دوست دختر نداشته باشن چون وقتی دعوا کنن به اونجا هم میکشه
آدرین: چقد مسخره! با چه عقلی اونجا کار میکردی؟؟
مرینت: حداقل تو یکی کسی نیستی که بگی من عاقلم یا جاهل!
آدرین: دختر تو خودت میدونی منظور من این نبود.
بهرحال اگه ناراحتت کردم معذرت میخوام چون از قصد نبود
مرینت: تموم شد؟؟!!  اگه آره من برم
آدرین: الان یعنی میخوای کشش بدی نه؟؟

مرینت: آدرین نمیتونی هر اشتباهی رو انجام میدی با یه عذر خواهی ماست مالیش کنی!
آدرین: خب باشه هرکاری لازم باشه انجام میدم
مرینت: میدونی چی لازمه؟؟
آدرین: چی؟؟
مرینت: تو فقط از اشتباهت درس بگیر!
اگه اشتباه قابل بخششی باشه طرف دیر یا زود تورو میبخشه.
من اصن بخاطر اون کار ناراحت نیستم.
فقط میخوام این رو بفهمی آدرین که هیچ اشتباهی با عذر خواهی بخشیده نمیشه. چون اگه بشه فک میکنی هر اشتباهی بکنی با کلمه "معذرت میخوام" دست میشه.
ولی اینطور نیست!
حالا هم اگه اجازه بدی من برم.
آهان! لباس عروس رو خودت بگیر. آلیا میدونه سایزم چنده از اون بپرس.
آدرین: من آلیا رو از کجا پیدا کنم؟؟
مرینت: نینو میدونه
(توجه کنید اینجا آلیا و نینو تو رابطه هستن ولی ازدواج نکردن)
(پایان مکالمه)
و بعد هم سوار ماشین شد و رفت.
اوف خدایا من بخاطر یه دونه لباس باید دور دنیا رو بگردم.
الکی نمیگم که "این دختر یه فاجعه‌ست"
بگذریم...   باکلی دنگ و فنگ رفتم و لباس عروس خریدم.
حالا فقط مونده برم پیش مرینت.
راه افتادم سمت خونه وارجین ها. بعد ۱۵ دقیقه رسیدم و در زدم. خاله سابین در خونه رو باز کرد.
(شروع مکالمه)
سابین: آدرین! تو اینجا چیکار داری؟؟ مرینت که خونه‌س
قرار نبود لباس عروس و کت شلوار بخرین؟؟
آدرین: سلام خاله سابین. چرا قرار بود ولی حال مرینت زیاد خوب نبود و من براش گرفتم
سابین: آره دیدم از وقتی اومده رفته تو اتاقش خوابیده.
تو برو لباس رو بزار تو اتاق
آدرین: چشم
(پایان مکالمه)
و رفتم تو اتاق مرینت و لباس رو گذاشتم.
میخواستم از اتاق بیام بیرون ولی...
چشمم افتاد بهش. ای کاش انقد بد باهام تا نمیکرد.
ای‌کاش‌اینطوری‌نمیشد. ای کاش هیچ وقت دلش شکسته نشه.
روش باز بود. رفتم و پتو رو روش کشیدم. برای چندثانیه نشستم و نگاهش کردم. یاد روزی افتادم که با هم آشنا شدیم.
آخ از همون روز اول عین ببر میپرید به آدم.
از همون روز اول مثل ماه میدرخشید.
از همون روز اول وقتایی که بود یه عذاب بود وقتایی که نبود یه عذاب دیگه.
میخواستم پاشم برم که یه سرم تیر کشید و سرگیجه خیلی شدیدی گرفتم. چشمام داشت سیاهی میرفت.
قبل از اینکه بیوفتم خودم نشستم ولی بعد نفهمیدم چی شد...
.....................................................................
آنچه خواهید خواند...
مرینت: آدرین! آدرین! چت شده تو؟؟
آدرین: تو...  آه سرم
مرینت: من چی؟؟ چه بلایی سرت اومده؟؟...
***********************************************
تام: از اونجایی که گابریلی در کار نیست و همه چی به نام داماد آینده ام هست...
بعد از مرگ داماد همه چیز به من و دخترم میرسه...
***********************************************
مرینت: باید بریم یه خونه دیگه
آدرین: نظرم منم همینه. چون اگه اینجا بمونیم مجبورم هر شب رو کاناپه بخوابم.
مرینت: شاید اونجا هم رو کاناپه خوابیدی!
آدرین: نوچ. اگه اینجوری شد میتونم بزارم برم و دیگه کسی کاری به کارم نداره
مرینت: قبل از اون شاید به علّت خفگی مُردی هان؟؟
آدرین: هرجور راحتی! بهرحال بهتر از با تو بودنه...
***********************************************
¤پایان¤